مولوی پیامش را بر روند عادت زبانی و ذهنی خواننده بیان نمی کند، بلکه، در خلاف جهت انتظارات و تصورات خواننده، ب راهنمایی تداعی معانی و تصاویر، از داستانی به داستان دیگر و از اندیشه ای به اندیشه ای دیگر سیر می کند. نحوه بیان، شیوه داستان پردازی، نقض ترتیب زمانی وقایع، و مجموعاً نگرش و بینش نظام ستیز قاعده شکن مولوی توقّعات ذهنی خواننده را برنیاورده می گذارد. استطرادها و گسست های بیانی و داستانی خواننه را بدان سو می کشاند که در داستانیا حتی دفتری دیگر به جستجوی جواب بپردازد. امّا مولوی باز، به محض ثبات و قِوام یافتن معنایی ، معنایی دیگر می رویاند و خواننده را توقف در یک نقطه باز می دارد و به جستجوی بی پایان برای کشف معنای متن می کشاند. در فروپاشی شالوده های متعارف و نظام تقابل های دوگانه، معنی ظاهری متن شکافته می شود .و دلالت های متعددی از آن بیرون می آید و ، در این انکسار و شکست، معنایی منتشر نمودار می گردد که نافی هر گونه معنای ثابت و منجمد است (داد، ص 83).
توجه به نگرش قاعده گریز مولوی در مثنوی نکات در خور تأمل و درنگی را نمودار می سازد: آغاز نظم مثنوی؛ ماجرای تقاضای حسام الدین و «نی نامه» ؛ روند سرودن اشعار و انشای داستان ها که، در آن، گاه حضور مخاطب و رابطه گفتاری با او یعنی حضور گوینده و شنونده مفروض است و گاه غیاب خواننده در نوشته یا متنی که جواب سؤال ها مقدّر و پاسخ گویی به دغدغه های خواننده در آن شکل می گیرد؛ سرانجام، ناتمام ماندن مثنوی که خود با نگرش چارچوب شکن مولانا همخوانی دارد همچنین نمودگار جهان شناسی و خداشناسی اوست که جز در حقیقتِ مطلق و در بی نهایت معنی پیدا نمی کنند:
پیام مولوی در حرکت و جنبش مداوم انتقال می یابد. این پیام در انقطاع و سلب و انفصال منتقل می شود نه در اتصال و ایجاب و پیوند و انتظام. مثنوی را باید دیگرگونه خواند و دیگرگونه فهمید.
پدیده ها، در نظام تقابل های دوگانه، معانی ثابت و معیّن دارند. در چنین نظامی، اثبات و اعتبار یک قطب در نفی و بی اعتباری قطب دیگر است. در ساختار و باورهای ایدئولوژیک، مفاهیم بر پایه نظام دو قطبی و در تقابل صدق و کذب، خوب و بد ، تقدیر و تدبیر، طاعت و معصیت، خیر و شر، رضایت و شکایت شکل می یرند. در این نظام، نقش، محصول، نتیجه و معنای پدیده ها دچار افسردگی و انجماد می شود. مولوی، علاوه بر فرو پاشیدن شالودة مأنوس و معتاد ذهن خواننده، در آشنایی زدایی دیگری، نظام تقابل های دوتایی را در هم می ریزد. در نگرة او، خوب و بد، خیر و شر، نفع و ضرر اموری نسبی اند. هیچ پدیده و رویدادی فی نفسه شوم و نامبارک و یا خجسته و مبارک نیست. همه حوادث در بستر و جایگاه وقوع تعریف می شوند. خیر و شرِّ مطلقی در کار نیست:
در نظر مألوف و معتاد، بلا عذاب است و عطا رحمت. امّا در نظر مولوی، بلا عینِ عطا و نقمت عین نعمت است و بر عکس. در این نگرش، هر معصیتی که موجب بیداری و تقرّب به حق، هر سقوطی که سکوی پرتابی به عروج، و هر خطایی که مقدمه خیزشی به سمت دوست باشد از عبادات و حسناتی که حجاب ساز و عُجب و غرور آفرین باشند ارجمند تر است.