بسیاری از حکما و فلاسفه هنگامی که سخن از هنر می رود این موضوع را با زیبایی پیوند میدهند. افلاطون برای زیبایی سرچشمه ای سرمدی قائل است. ایده زیبای مطلق از نظر او ایده پدیده های وابسته به کل است. زیبایی از نگاه افلاطون، زیبایی طبیعی است که در آن ایده زیبایی بیان شده است، هنر نیز تقلید از طبیعت است. دنیای ایده ها مظهر کمال است و نظامی هماهنگ دارد. زیبایی در مکالمه های افلاطون فقط در آثار هنری مجسم نمی شود. آنچه ما امروز اثر هنری می خوانیم برای افلاطون یکی از نتیجه های کار و تولید آدمی است که در حد «تخنه» (Tekhne) یا فن جای می گرفت و هیچ تفاوتی با دیگر فرآورده های فن آوری انسانی نداشت. افلاطون بارها در آثارش زیبایی را از دیدگاه سودمندی بررسی کرده است. در رساله (ضیافت)، افلاطون زیبایی را با عشق توصیف می کند و آن را معلول عشق می خواند. به نظر افلاطون هنر و آفرینش زیبایی محصول از خود به درشدگی هنرمند در لحظه آفرینش هنری است. در آثار افلاطون برداشتی کارکرد گرا از اثر هنری ارائه می گردد و به همین سبب اثر هنری بر اساس سود و زیانش مورد داوری قرار می گرد. افلاطون معتقد است که شاعر (هنرمند) باید در اشعار خود مطلبی را بیاورد که به حکم قانون شایسته و زیبا و خوب باشد.
یکی از حکمای باستان که از نظر اخلاقی به موضوع هنر می نگرد سقراط است. او معتقد است که انسان به دنبال زیبایی روح و فضیلت است از ین رو در اندیشه سقراط وحدت زیبایی و نیکی نمود یافته است. از نظر سقراط زیبایی چیزی است که سودمند باشد و به همین سبب در دوره باستان از همه مهارت ها ذیل عنوان (تخنه) به معنای هنر یاد می شود.
ارسطو نیز در کتاب (فن شعر) به موضوع هنر می پردازد از نظر ارسطو، هنر تقلید زیبایی طبیعت و یک فرایند آفرینندگی است. در هنر باید واقعیت چنان ماننده سازی شود که توهم خودواقعیت را برانگیزد. از منظر ارسطو، هنر را نتیجه خرد می داند بنابراین هنر آفرینش عقلانی چیزی بر اساس هدفی است.سقراط، افلاطون و ارسطو بر نظم و تناسب در اثر هنری تاکید دارند و اثر هنری را خواه تقلیدی از تقلید ایده باشد – آن گونه که افلاطون معتقد است و خواه بازآفرینی و بازسازی بخردانه باشد – آن گونه که ارسطو می انگارد به سودمندی و نیکی پپیوند می دهند و بنابراین در نزد آنان به نوعی هنر با اخلاق گره می خورد.
فلوطین نیز که از حکمای باستان به شمار می رود در این موضوع با آنان هم داستان است که زیبایی و نیکی عین یکدیگرند. او زیبایی را با روح انسانی ممزوج می داند و زیبایی را زندگی راستین روح می شناسد و معتقد است برای دست یابی به زیبایی و نیکی، هنرمند باید سالک درون خویش گردد و تا روح را از آلودگی ها پاک نکند و صیقل ندهد و در آینه روح تامل ننماید صفایی حاصل نگردد و زیبایی را نخواهد دید. بنابراین از دیدگاه وی نیز هنر با اخلاق و عرفان پیوند می خورد.
از منظر متفکران قرون وسطی نیز میان زیبایی و نیکی رابطه ای مستحکم برقرار بود هر چند برخی از متفکران این دوره میان زیبایی ونیکی تمایز قائل می شدند، رابرت گرستسته (Robert Grosseteste) زیبایی را به خدا نسبت می داد و می نوشت: چنانچه کسی خواهان دست یافتن به زیبایی و نیکی باشد باید گفت که زیبایی و نیکی هر دو یک چیز واحد است. خدای متعال نیکو نامیده می شود زیرا که به هر چیز هستی عنایت می کند و از آن جا که نیکوست، پیوسته می افزیاد، تکامل می بخشد و محفوظ نگاه می دارد. اما خدای متعال هم زمان، در هر چیزی زیباست و این چیزها خواه به تنهایی و خواه در کنار هم زیبا هستند از منظر متفکران قرون وسطی، زیبایی کامل و ماورای طبیعی، خداست و شناخت زیبای کامل و مطلق ما را به عقل نزدیک می کند.در دوران جدید نیز برخی از تعاریف حکمای باستان درباره زیبایی و هنر مورد استفاده قرار گرفت. به عنوان مثال در نظر باوم کارتن (Baum Carten) که بنیان گذار زیبایی شناسی خوانده می شود، زیبایی با توازن بین نظام اجزا نسبت دارد و عالی ترین تحقق زیبایی در طبیعت است و تقلید از طبیعت عالی ترین مسئله هنر است.پس از رنسانس، انسان به عنوان محور هستی مطرح شد. از این رو نگاه به زیبایی نیز تغییر یافت. این تغییر نگرش بدان معنا بود که سه حوزه حقیقت،نیکی و زیبایی از یکدیگر جدا و مستقل شدند.
مانوئل کانت فیلسوف معروف آلمانی که نظریات او در باب زیبایی تا روزگار ما نیز تاثیر گذار بوده اند، زیبایی را این گونه تعریف می کند. (زیبا آن است که لذتی را بیافریند رها از بهره و سود، بی مفهوم و همگانی که چون غایتی بی هدف باشد.)کانت میان امر مطبوع، امر خیر و امر زیبا تفاوت قائل می شود و بدین شیوه میان هنر و اخلاق جدایی می افکند. البته در میان اندیشمندان این دوره بودند کسانی که منظور از هنر را نیکی می دانستند و میان هنر و اخلاق پیوند برقرار می نمودند. زولتسر (۱۷۲۰-۸۹) می گوید: تنها آن چیز که متضمن خوب است می تواند به عنوان زیبا شناخته شود. به عقیده او هدف تمام زندیگ بشریت، خوبی حیات اجتماعی است. این خوبی از راه آرا و تدابیر اخلاقی به دست می آید و هنر بایستی تابع این مقصد باشد. زیبایی آن است که این آرا و تدابیر را برانگیزد و تربیت کند. مندلسن (۱۷۲۹-۸۶) نیز همین عقیده را دارد. به عقیده وی هنر زیبایی را که با احساس مبهمی ادارک می گردد به مرحله شیئی حقیقی و خوب ترفیع می دهد. لیکن منظور از هنر، کمال اخلاقی است.جریانات ادبی در دوران پس از روشنگری یعنی قرون هفدهم و هجدهم نیز از این اندیشه ها در باب هنر و اخلاق متاثر بودند. کلاسیک ها شاعران و نویسندگان را دعوت می کردند تا آثار خود را در خدمت اجتماع و اخلاق برای پیشرفت اندیشه بشری بگمارند و هنر را وسیله ای برای راهبری بشر می دانستند. اما در مقابل این گروه و اندیشه آنان در همین دوران نظریه ای مطرح گردید که بیشتر در مکتب پارناس نمود پیدا کرد.