پدیده قومیت با پیشینه و خاستگاه ها و ویژگیهایی که دارد در جهان امروز ابعاد وسیع و روزافزونی پیدا کرده است. از شگفتی های دهه های اخیر این است که از یک طرف شاهد جدی شدن فرآیند جهانی شدن و فرهنگ و بازارهای اقتصادی و شیوه حقوقی سیاسی هستیم و از سوی دیگر ناظر ظهور انواع اختلافات قومی و تأکید بر بنیادی ترین هویت گروهی و وفاداری های قومی در بسیاری از مناطق و کشورهای جهانی. به رغم پیش بینی بسیاری از متخصصان توسعه و ناظران بین المللی در دهه های اخیر، نگاه منفی به تحرکات قومی و اقدامات بازدارنده نه تنها کمکی به زوال احساسات نکرده، بلکه در بسیاری احساسات را تشدید نموده است امروزه گستره قومیت گرایی به نحوی است که 80 % کشورهای جهان به نوعی با این پدیده درگیر هستند هرچند از نظر بستر شکل گیری، محتوا و میزان خشونت متفاوتند.
هویت قومی را بر بنیاد شناسههای فرهنگی نظیر زبان، مذهب، آداب و رسوم و پیشینه تاریخی تعریف میکنند که به واسطه آن افراد با تمام یا برخی جنبه های هویتی یک گروه پیوند مییابند. پژوهشگران علوم اجتماعی در اوایل قرن بیستم علایق و هویت های نژادی، قومی و زبانی را اغلب نوعی واپسگرایی و نابهنجاری تاریخی قلمداد میکردند که در برابر کمونیسم تسلیم و نابود و یا در چارچوب نهادهای لیبرال دموکرات ادغام و حل میشود. قومیت بازمانده مراحل اولیه تحول جامعه انسانی به شمار میآمد که دیر یا زود از میان خواهد رفت. پنداشته میشد که با گسترش نظام سرمایهداری، استقرار دولتهای ملی، افزایش سطح مراودات و اطلاعات، رشد شهرنشینی، افزایش سطح سواد و آموزش و فرآیند جامعه پذیری، هویت خواهیهای قومی به بایگانی تاریخ سپرده خواهد شد. این مدعا با طرح نظریه های مربوط به جهانی شدن، پشتوانه تئوریک قوی تری یافت. گمان میرفت که فرآیند جهانی شدن و به ویژه جهانی شدن فرهنگ به استقرار و حاکمیت یک فرهنگ بر گسترة گیتی منجر شود و فرهنگهای بومی و شیوه زیست خرده فرهنگهای قومی و حتی زبان آنها به فراموشی سپرده شود.مطالعات قومی به ویژه منازعات قومی در حوزه روابط بینالملل مبحثی بسیار جدید است. حاکم بودن پارادایم واقعگرایی بر روابط بینالملل، توجه به این متغیر بسیار تأثیرگذار را در سطح سیاست داخلی و بینالمللی تحتالشعاع قرار داده است. در واقع به طور خاص از دهه1990 بود که گروههای قومی به عنوان یکی از بازیگران سطح خرد در کنار انبوهی از بازیگران در حاشیه مانده (در مطالعات روابط بینالملل) توجه تحلیلگران و صاحبنظران روابط بینالملل را به خود مشغول داشت.
بسیاری از نظریهپردازان روابط بینالملل، با در نظر گرفتن دولت در نقش بازیگری واحد که منافع ملی و روابط بینالمللی را به عنوان تعامل کشورهای حاکم تعقیب میکند، محیط سیاسی داخلی اکثر کشورها را نادیده میگیرند. برای نمونه، رئالیستها بر این تصورند که دولت مرکزی اطاعت و فرمانبرداری گروههای متفاوت تحت حاکمیت خود را فرمان داده، از اینرو تحولات در داخل مرزهای خود را کنترل میکند (والتز، 1990؛ مرشایمر، 2001). منازعات بینالمللی نیز تا حد زیادی به عنوان درگیریهایی میان دولتها شناخته میشود که بازیگران دولتی در آن دخالت میکنند. با وجود این، منازعات مسلحانه داخلی شایعتر از درگیریهای میاندولتی است. از پایان جنگ دوم جهانی به بعد، بیشتر جنگها در حوزة منازعات داخلی بودهاند، روندی که پس از جنگ سرد تشدید هم شد. بین سالهای 1989 تا 1994، بیش از 99 درگیری داخلی به وقوع پیوسته که 80 هزار کشته بر جای گذاشته است (والرشتاین و سولنبرگ، 2001). بیشتر این منازعات داخلی از ابعاد قومی بارزی برخوردار بودند. آنچه از آن به عنوان "دولت ورشکسته" یاد میشود، یعنی سقوط دولت مرکزی و ناتوانی آن برای کنترل سرزمین تحت کنترل خود، تا حد زیادی نتیجه منازعات قومی داخلی و نه جنگهای میاندولتی بوده (کمیسیون کارنگی، 1997)
افزون بر این، مرور تحولات سیاسی جهان نشان میدهد که در آغاز قرن بیستم، قومیت و ملیگرایی قومی منشاء رخدادها و چالشهای داخلی و بینالمللی پرشماری بودهاند که ضمن برهم زدن ثبات سیاسی و یکپارچگی سرزمینی دولتها، به ایجاد و تشدید بحرانهای بینالمللی مانند جنگ اول جهانی انجامیدهاند. فروپاشی امپراتوریهای بزرگی مانند اتریش، مجارستان و عثمانی و پیدایش دولتهای جدیدی بر مبنای ناسیونالیسم قومی، حکایت از اهمیت این متغیر در معادلات قدرت در سطوح منطقهای و بینالمللی دارد. روند یاد شده بر اثر بروز جنگ دوم جهانی و در پی آن تکوین جنگ سرد متوقف شد. در این دوره امور بینالملل از منظر نظام دوقطبی و رقابت دو اَبَرقدرت امریکا و شوروی نگریسته میشد و رخدادهای مناطق پیرامونی تحت نفوذ مانند خاورمیانه، تحتالشعاع این متغیر قرار میگرفت. نظریههای مسلط آن دوره مانند واقعگرایی و نوواقعگرایی، استقلالی برای مناطق قائل نبوده، ترتیبات امنیت منطقهای و روابط قدرتهای کوچک و بزرگ مناطق پیرامونی را تابعی از متغیر ساختار نظام بینالمللی و مناسبات اَبَرقدرتها میدانستند؛ به گونهای که حتی آغاز دوران استعمارزدایی و استقلال کشورهای افریقایی و آسیایی یا مستعمرات سابق ـ که عنوان جهان سوم و جنوب به خود گرفتند و در میان آنها متغیر قومیت به عنوان یکی از مهمترین منابع بیثباتی داخلی و عامل ایجاد یا تشدید منازعات میان کشورها اثر مینهاد ـ نیز موجبات جلب حساسیت به این عامل را در عرصه مطالعات منطقهای و سیاست خارجی فراهم نکرد