واژه «مصلحت» داراي معناي مطابقي و چندين معناي مجازي است. در محاورات اجتماعي و تعاملات سياسي، گاهي مصلحت انديشي در برابر بنيان گرايي و راديكال انديشي مطرح مي شود. علاوه بر معاني متعدد براي مصلحت انگيزه مصلحت انديشان نيز متفاوت است. برخي به خاطر ضعف خويش مصلحت انديشي مي كنند و برخي بخاطر حل بحران و رعايت مصالح عمومي، مصلحت انديشي مي كنند.آنچه در انديشه ديني مصلحت خوانده مي شود هيچگونه انفکاک و مرز فاصلي با حقيقت ندارد، بلکه چهره و تجلي حقيقت در شرايط مختلف مي باشد. آنچه بين حقيقت (Ttuth) و مصلحت، جدايي مي افکند نگرش پراگماتيستي بر مصلحت و تفسير مادي و سود انگارانه (Utility) از آن است. اما در تفکر اسلامي مصلحت در مقابل مفسده و فساد است. در «مصباح المنير» آمده است: صلاح ضد فساد است، مصلحت در چيزي يعني وجود خير در آن. (المقري الفيدمي، احمد بن محمد بن علي، المصباح المنير، ج 1، ص 345).(مصلحت) از ماده(صلح) گرفته شده و(صلاح) به معنايِ(ضد فساد) است. لذا(مصلحت) يعنى(صلاح) كه جمع آن(مصالح) مى باشد. اصلاح نيز به معناى (راست نمودن و به راه آوردن امر و يا چيزى است, آن هم بعد از آن كه از راه به در شده و دچار فساد گرديده است). [در لسان العرب اين مثال آمده كه](اصلح الدّابه)(يعنى در حق چارپا نيكى كرد و او را به سامان ساخت). و(صلح) به معناى(سلم) آمده است.1 بديهى است كه محور اصلى اين واژه و مشتقات آن عبارت است از(نفع) و(فرق نمى كند كه اين نفع از طريق تلاش براى فرد حاصل آمده باشد, مثل اكتسابِ فوايد و لذايد, و يا اين كه از طريق دورى كردن و پرهيز نمودن از چيزى به دست آمده باشد; مثل اين كه فرد خود را از شرّ مضار و يا رنج هايى به دور دارد).2
به همين خاطر است كه مى بينم تقابل بين دو مفهوم(اِصلاح) و(اِفساد) در بيش تر از يك مورد در قرآن كرم آمده است. به عنوان مثال در آيه 220 از سوره مباركه(بقره) مى خوانيم:(واللّه يعلم المُفسدَ مِنَ المصلِح)3[در انديشه اسلامى] از مصالح و مفاسد با مفاهيمى هم چون(خير و شر), (نفع و ضرر), (حسنات و سيّئات) نيز ياد شده است, چرا كه مصالح, همگى(موارد نافعى هستند) كه در زمره خوبى ها قرار دارند و بالعكس(مفاسد تماماً بد و مضر) هستند. در قرآن كريم كاربرد واژه(حَسَنات) براى(مصالح) و(سيّئات) براى(مفاسد) رايج و غالب است.4كاربردهاى موجود نشان مى دهند كه بين(مصلحت), (صلاح), (استصلاح) از يك طرف, و مصلحت و مفهوم(سياست شرعى) از طرف ديگر, نوعى ارتباط وجود دارد. پس اگر واژه(مصلحت) به صورت مصدرى و به معناى(صلاح) و بر وزن(مفعله) استعمال شود, دلالت معنوى آن بر(صلاح) بيش تر مى باشد; بدين معنا كه مصلحت عبارت است از5:(كارى كه داراى خير زياد است). (استصلاح) نيز از حيث لغوى به معناى(طلب خير) آمده است و اين هدف تأمين نمى شود مگر از طريق عمل بر طبق(مصلحت).
مفهومِ(مصلحت شرعى) آن گونه كه ذكرش رفت, با مفاهيم ديگرى كه مبتنى بر ديدگاه تحصّلى(پوزيتويستى)اند (ديدگاهى كه اولويت را به واقعيت هاى موجود داده و صرفاً آن ها را گرامى مى دارد) خلط مى شود. اين مفاهيم نيز تماماً بر حول محور(منفعت) و تلاش در راستاى تعيين معيارهايى صرفاً مادى و دقيق ـ يا معيارهايى كه[حداقل] دقيق به نظر مى رسند ـ قرار دارند.11 لذا اگر ما انديشه(مصلحت) و يا(منفعت) را مطابق با تعريفى كه ديدگاه پوزيتويستى ارائه مى دهند, مورد نظر قرار دهيم, خواهيم ديد كه اساساً مبتنى بر(ماديت) مى باشد, حال چه غرض(مصلحت فردى)(يعنى مصلحت اشخاص) باشد چه مصلحت جامعه(مصلحت عمومى), چه مصلحت داخلى باشد, چه مصلحت خارجى. حتّى در پاره اى از پژوهش ها كه(مصالح) به(حسّى) و(معنوى) تقسيم شده اند, مطابق نگرش پوزيتويستى, مشاهده مى شود كه مصالح معنوى[در نهايت] به[مبادى] مادّى باز مى گردند و بر اساس ملاك ها و شاخص هاى مادى ارزيابى مى گردند. اما در خصوص(مصلحت شرعى)[مورد نظر ما] اين حكم صادق نيست, چرا كه ارزش مصلحت شرعى(صرفاً بر اساس ماديّات مشخص نمى گردد) بلكه مصلحت شرعى داراى عناصرى است كه جامع ابعاد(مادى) و(معنو
يى), (جسمى و روحانى) مى باشد. بنابراين اين كه بياييم و در مقام تبيين حركت هاى سياسى و يا حتّى غيرسياسيِ جوامع, صرفاً به عناصر مادى و انسانى بسنده نماييم, خود متضمن خطاى بزرگى مى باشد….12
از چهرههاى شاخص و مطرح در اين زمينه، جان ديويى فيلسوف معاصر آمريكايى است؛ هرچند از بنيانگذاران مصلحتگرايى به شمار نمىرود. در آغاز پيرو فلسفه هگل بود، اما به تدريج شيفته افكار جيمز در «روانشناسى» و «اصالت فايده» گرديد. با وجود اين، نفوذ فلسفه هگل در نوشتههاى ديويى به وضوح ديده مىشود، و همين امر باعث اختلاف سليقه وى با جيمز در بعضى از امور گرديده است. مثلاً جيمز آزادى را ارزش نهايى مىپنداشت، در حالى كه ديويى نظم را برتر از آزادى اعلام كرد.
نوشتههاى ديويى به اعتقادات جيمز جنبه عقلى بخشيد. او برخلاف جيمز، تأكيد كرد كه تجربه نمىتواند منبع منحصر به فرد شناخت باشد، بلكه عقل و احساس هردو سرچشمه و محرك فعاليت انسان است. دستهاى از كارها بر اساس عادت و غريزه انجام مىشود و پارهاى از كارها نتيجه تأمّل و كاوش عقل در امور است. در اين موارد، وظيفه منطق است كه راه به دست آوردن بهترين نتيجه را در شرايط ممكن به انسان نشان دهد. قضاياى منطقى (صغرا و كبرا) ابزار تشخيص و نيل به نتيجهاند. يعنى تصورات بشر قطعى نيست، انسان هميشه تصوراتش را تجربه مىكند و مؤثرترين آنها را براى رفع نيازهايش برمىگزيند. بنابراين، ملاك اعتبار حقيقت يك فكر تجربه است. به همين جهت فلسفه ديويى را ابزارگرايى و ابزارى ناميدهاند.