

هرمز پادشاهی بود که صاحب فرزند نمی شد بعد نذر وقربانی زیاد خداوند پسری به او عطا کرد او را پرویز نامید . هرمز شاه پسر خود را دایگان و ندیمه ها سپرد تا در امر تربیت فرزندش بکوشند . پرویز انواع هنرها را آموخت از تیر اندازی و شکار گرفته تا پهلوانی و رزم . شاه به عدل و داد بین مردم پرداخت.پرویز روز به روز نزد پدر ارزش و مقام ویژه ای می یافت.
او ندیمی داشت به نام شاپور روزی از پرویز اجازه خواست تا برایش سخنان دلاویزی نقل کند . پس از فرمان شاهزاده شاپور گفت : در آن سوی کهستان زنی است بسیار قدرتمند و از نسل شاهان به نام مهین بانو که همه تحت فرمان اویند و این زن جز برادر زاده ای که دختری است بسیار زیبا کس دیگری را ندارد . این دختر نامش شیرین است و اسب چابک و آهنین سمی دارد.بنام شبدیز خلاصه شاپور آنقدر از شیرین تعریف و تمجید کرد که پرویز را آشفته و افسون ساخت . پرویز به او گفت که باید بروی و او را برای من خواستگاری کنی .شاپور زمین را بوسید و تعظیم نمود که فرمان شاهزاده را بجا آورم و به آوردن دلبر امیدوارش ساخت .
پس از آن شاپور به کوهستان ارمن روانه گشت و به سبزه زاری رسید که شیرین و همراهان زیبارویش تابستان را در آنجا بسر می بردند . چون از خستگی راه رنجور گشته بود در آن نزدیکی به معبدی قدیمی فرود آمد تا دمی بیاساید . از ساکنان معبد درباره شیرین و همراهانش پرسید . به او پاسخ دادند که سپیده دم به چمنزاری سرسبز در همان حوالی می آیند و به شادی و طرب می پردازند .فردا صبح زود شاپور زودتر از آنان به آن سبزه زار رفت. و بر کاغذی تصویر پرویز را کشید و بر شاخه درختی آویزان کرد و خود پنهان گشت